سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرا هنوز زنده ایم؟

ارسال شده توسط در 86/10/29:: 11:30 عصر

به نام خدا

خواستم این بار هم ننویسم چون در مقام نوشتن و در مقام سخن گفتن از عظمت عاشورا نیستم. پس از این هم نخواهم نوشت. فقط برای آرام کردن دل خود آمده ام !

من آنقدر ضعیفم که حتی نمی توانم  تمام این مصیبت ها را از روی کتاب ها بخوانم ! می ترسم از اینکه  همه چیز را بخوانم و بشنوم و بعد از آن از غصه نمرده باشم.  می ترسم از آنکه همه چیز را بدانم اما بعد از آن شاهد خنده ها و شادی های جاهلانه ام باشم. می بینی من حتی جرات خواندن ندارم چه رسد به نوشتن!
آخر مگر می شود کسی مصیبت کربلا را درک کرده باشد و بعد از آن بتواند آرام زندگی کند ؟ بتواند از ته دل بخندد؟ مگر میشود کسی آنچه بر سر اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله)  آمده است را درک کند اما تا آخر عمرش نگرید و شیون و زاری نکند ؟
می گوییم اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله ) مگر کم است ؟
چرا هنوز زنده ایم؟ چرا بغض خفه مان نمی کند ؟  
 آسمان ها و زمین ، کوهها و دریاها چرا اینقدر صبورند ؟ آخر صبر تا کی ؟ 
می دانم آنها هم منتظرند ...




راضی نیستم ...

ارسال شده توسط در 86/10/25:: 9:25 عصر

به نام خدا

همیشه منتظر موقعیت و شرایط  اکنونم بودم . همیشه فکر میکردم این طور زندگی کردن برایم بهتر است . فکر میکردم راحت تر و بدون دغدغه و استرس خواهم بود . فکر میکردم فرصت هایم بیشتر می شوند برای اینکه دنبال علایق و خواسته های درونی ام باشم . و حالا ....
حالا که دقیقا شرایطم مثل همان چیزی است که به آن فکر می کردم ، راضی نیستم ! باز به دنبال شرایط دیگری میگردم که بهتر باشد و آرام تر .

من حریصم .. و هیچ گاه راضی نمی شوم ..
................................................................................................................................
خیلی دلم می خواست بیشتر در این باره بنویسم  . اما حرفهایم از آن نوع حرفهایی است که نمی توانند نگاشته شوند. نه اینکه من نخواهم .. خود نمی توانند!


می گذرد ...

ارسال شده توسط در 86/10/15:: 11:1 عصر

به نام خدا
می گذرد ، آرام از کنارم می گذرد بی آنکه در لحظه عبور چیزی بگوید . وقتی گذشت نگاهی می کند و آرام می خندد. خنده اش ، خنده عبرت است . دردی در جانم می نشیند و حسرتی بر دلم می ماند. نگران می شوم ، اضطراب سراپای وجودم را می گیرد. دلم برایش تنگ می شود.  به خود قول می دهم این بار حواسم را جمع کنم و بیشتر مراقبش باشم و حتی در کمینش بمانم تا عبورش را متوجه شوم . اما باز چون قبل خوابم می برد و او می گذرد و باز نگاهش ، آن نگاه درد آلودش ، برایم می ماند. سنگین است ، نگاهش را می گویم . در خود می شکنم و باز حسرت می خورم و دلتنگ بودنش میشوم.
 اما کجاست آن وجود عبرت گیرنده من از عبورهای تکراریش و از خواب ماندن های تکراریم؟!


چشمانم هرگز به من دروغ نمیگویند

ارسال شده توسط در 86/10/13:: 11:31 عصر

به نام خدا

هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که آنچه می خواهم و در پی آنم ، آرزویی بیش نیست. شاید آنچه که در ذهن می پرورانم، ریشه بخشیدن به رویاهایی است که سالها مرا در خود غرق کرده اند. رویاهایی که از بیان آنها نیز هراس دارم. هراس شاید از خنده دیگران ، از تمسخرها و سرزنش ها و ملامت هاشان... هراس شاید از نرسیدن به رویاها ...
در آینه به خود می نگرم ، چشمانم جز از آرزوها نمی گویند . اما نمی دانم چرا امیدوارند؟! 

احساسی است که مرا به حرکت وادار می کند. شاید به مقصد رسیدم !  راستی دنبال شاید ها بودن خوب است یا بد ؟
دیگر دلم نمی خواهد فرار کنم ، می خواهم بایستم و مبارزه کنم !  می خواهم با آنچه مرا از حرکت باز می دارد مبارزه کنم.
من برای رسیدن به رویاهایم امیدوارم . چشمانم هرگز به من دروغ نمیگویند.

 


نمی توانم...

ارسال شده توسط در 86/10/8:: 9:10 عصر

به نام خدا

خیلی دلم می خواهد بنویسم اما ..............................نمی توانم ..............................................
کاش اشک چشمانم به قلم دستانم فرصت میدانند....................................................................
خدایا یاریم کن ................................................................................................................


چه فایده

ارسال شده توسط در 86/10/1:: 11:47 عصر

به نام خدا

چند وقت پیش (24 اذر) دانشگاه برای عمره دانشجویی قرعه کشی کرد . خیلی ها تو قرعه کشی شرکت کرده بودن. اما از همه اونها تعداد کمی این سعادت نصیبشون شد.

فردای اون روز رفتم دانشگاه . چند تا از هم دوره ای های منم اسمشون در اومده بود. با یکی شون دم در دانشگاه ایستاده بودیم که یکی دیگه از بچه ها که اونم اسمش دراومده بود اومد. با من زیاد آشنا نبود ولی دوستم می شناختش . نمی دونم خوشحال بود یا نه ولی ظاهرا که خیلی خوشحال بود. شروع کردن به بد و بیراه گفتن ( اونم از نوع فاجعه آمیز!) به یکی از استادا ... من یه لحظه جا خوردم ! ... عمره ... غیبت .. فحش ... پوشش نامناسب ... چه تناسبی میتونن با هم داشته باشن ! نمیدونم شاید عقل من نمیتونه اینا رو با هم جمع کنه و در کنار هم قرار بده ...  فکر میکنم آدم وقتی میتونه کسی را خوب ستایش کنه که بنده خوبی براش باشه و وقتی میتونه بنده خوبی باشه که قدمی جز به رضایت مولاش بر نداره ..
به هر حال خدا هیچ کاری رو بی هدف انجام نمیده ... من ظرفیت درک ندارم!
آخرش با خودم گفتم :" تو به جای اینکه به اون نگاه کنی به وجود خودت نگاه کن که پره از این ضدو نقیض ها . از رفتارهای دیگران هم میتونی درس بگیری و متوجه اشتباهات خودت بشی فقط همین. تو تا وقتی وجودت پره از اشتباه و حرف بدون عمل، نمی تونی دیگران رو متوجه کنی"

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مراسم دعاهایی مثل دعای عرفه که می رویم نیز ، همین طور است . دعا میخوانیم اما چه خواندنی ... چگونه میتوانیم بگوییم محفل دعا و توبه .. .. حتی التماس دعاهایمان هم کلیشه ای شده ... هزاران عمل ضدو نقیض انجام میدهیم که نمیدانم چگونه می شود آنها را باهم جمع کرد.
دلم پر است دلم از دست خودم گرفته است....

 





بازدید امروز: 5 ، بازدید دیروز: 28 ، کل بازدیدها: 220044
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ