سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی صدا در یاد خواهی ماند

ارسال شده توسط در 89/3/11:: 10:6 عصر
به نام خدا

حالم اونقدر بده که نمیدونم چی بگم و چی بنویسم، خیلی بیقرارم..خیلی...
من مرضیه رو خیلی از نزدیک نمیشناختم، تو جریان کارای همایش باهاش آشنا شدم. هر وقت احتیاج به کاری بود که تو تهران باید انجام می شد خانم موسوی می گفت پژمان یار گفته انجام میدم. برای همایش ،عاشقانه زحمت کشید.قبل از اینکه تو همایش ببینمش، نوشته هاشو تو وبلاگ عاشقانه و فریاد بی صدا خونده بودم. تو این پستم که شاید یه کم رنگ و بوی ناامید می داد برام نظر گذاشته بود که "سلام.هیچ وقت برای رسیدن به هدفی که درپی آن هستی دیر نیست.تلاش در هر
زمان،با هر سن،در هرجا." وقتی من بهش گفتم که"
گاهی چیزهایی وجود
دارن که دست خود آدم نیست اما خیلی چیزها رو تو زندگی تحت تاثیر قرار میده
حتی هدف ها..." بهم گفت: "
یادوتوکل به خداروکه یادت نرفته؟"
تا اونجایی که تو این مدت کوتاه شناختمش،مرضیه با یاد خدا و توکل بر خدا سعی میکرد به همه اون چیزهایی که می خواد برسه. مهم نیست که چقدر عمر میکنیم و یا چقدر به چیزهایی که میخواهیم میرسیم مهم اینه که تو لحظه های عمرمون تمام سعی مون رو برای خوب زندگی کردن بکنیم. من از مرضیه چیزهای زیادی یاد گرفتم... دورادور... بدون اینکه بدونه...
از خدا میخوام که  مرضیه پژمان یار رو غریق رحمتهای بی منتهای خودش بکنه و به خانواده و دوستان داغدارش هم صبری جمیل عطا کنه.
اگه دوست داشتین اینجا میتونین برای مرضیه عزیز هدیه بفرستید.

رویدادی که نباید رخ میداد

ارسال شده توسط در 89/3/2:: 11:18 عصر
خدایا اگه من به دنیا نمی اومدم چه اتفاق خاصی می افتاد! الان که به دنیا اومدم چه اتفاق خاصی افتاده! ...هیچی...
کاش هیچ وقت متولد نشده بودم...

کفش هایم کو؟

ارسال شده توسط در 89/2/31:: 10:54 صبح
کفش هایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ،
بوی هجرت می آید، بالش من پر آواز پر چلچله هاست
باید امشب برم،
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود، کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد،
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت،
باید امشب بروم،
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد،بردارم،
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست.
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند، یک نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟


از نو شروع میکنم

ارسال شده توسط در 89/2/28:: 4:2 عصر
به نام خدا
به جز مردم گمراه چه کسی از لطف خدای خود نومید است.
از رحمت خدا نومید نباشید که جز کافران هیچ کس از رحمت خدا نومید نیست.
به خدا متوسل شوید که او مولی(نگهبان و حافظ و ناصر) شماست و نیکو مولا و نیکو ناصری است.

روی این آیات و خیلی آیات مشابه اینها فکر کنید ، مخصوصا وقتی که همه درها رو به روتون بسته میبینید و ناامیدی سراغتون میاد... من هم میخوام بیشتر فکر کنم.. میخوام از نو شروع کنم..وقتی این وبلاگ رو ایجاد کردم میخواستم از نو شروع کنم.. میخواستم تو فضایی بنویسم و تو فضایی باشم متفاوت از روزمره گی ها و خیلی چیزهای نه چندان خوب دیگه.. میخواستم زیبایی های واقعی رو بشناسم و لمس کنم.. البته نه اینجا بلکه تو وجود خودم و همه موجودات عالم...اینجا وسیله ای بود برای رها شدنم از خیلی چیزها  و وصل شدنم به خیلی چیزهای دیگه ...الحمدالله موثر هم بود.. وحالا که میخوام دوباره از نو شروع کنم دنبال چیزهای زیباتری هستم..سختی های زیادی رو پشت سر گذاشتم اما خیلی خیلی چیزهای باارزش تر به دست آوردم..خدا رو شکر میکنم که من رو با سختیها و دردها آشنا کرد تا نگاهم به دنیا متفاوت باشه و با ظرافت بیشتری به دنیای اطرافم نگاه کنم..حداقل مثل کسایی نباشم که حتی لذت داشته های خودشون رو هم درک نمیکنن...

آرزوها تمام می شود!

ارسال شده توسط در 89/2/17:: 12:39 صبح
به نام خدا
گاهی وقتها به چیزهایی فکر میکنم و آرزویش را دارم که می دانم از هر طرف که حرکت کنم به آنها نمی رسم... گاهی هم دیر میرسم! یعنی برای خواستن دیر میرسم دیگر چه برسد برای رسیدن!...... الان هم دیر رسیدم، برای خواستن و آرزو کردنم هم دیر شده... رسیدن را مدتهاست که فراموش کرده ام...
گاهی هم یادم می رود که هر کس  ظرفی دارد و موقعیتی، به اندازه ظرف و موقعیتش هم بهره میبرد... باید کمی واقع بین تر باشم...
کاش میتوانستم خوب باشم..





بازدید امروز: 5 ، بازدید دیروز: 8 ، کل بازدیدها: 220016
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ