سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می خندم و گریه میکنم

ارسال شده توسط در 89/1/27:: 1:40 صبح

به نام خدا

امروز هزار بار خوشحال و ناراحت شدم. خندیدم و بغض کردم. خوشحالی ام برای چی بود و ناراحتی ام برای چی؟ هر دو تاش برای اتفاقاتی که توی دنیای من افتاده...

خدایا جای تو، تو زندگی من کجاست؟


چقدر دنیا کوچیکه

ارسال شده توسط در 89/1/26:: 1:6 صبح

به نام خدا

چقدر دنیا کوچیکه!

اعصابم سر یه چیز و کس دیگه خورده، اون رو سر یکی دیگه و سر یه چیز دیگه خالی میکنم.. آخه اینم شد زندگی...هنوز یاد نگرفتم وقتی اعصابم خورده، آرامش خودم رو حفظ کنم!!... من اعصابم خورده، کارهای من بهم گره خورده، اونوقت یکی دیگه باید جورش رو بکشه..

غصه ش رو میخورم در حالی که مطمئن نیستم فردا و یا بهتر بگم  دو دقیقه بعد هستم یا نه. هر روز خیلی ها رو میبینم که میرن فرقی هم نمیکنه که جوون باشی یا پیر،مثل امروز که یکی دیگه هم رفت... وقتش که برسه باید منم برم!

بد اخلاقی میکنم غافل از اینکه شاید دیگه فرصتی نداشته باشم برای محبت کردن... شاید طرف مقابل دیگه فرصتی نداشته باشه برای محبت دیدن از من!

زمان رو مدام از دست میدم... دائم کارهام رو به یه وقت دیگه محول میکنم... یادم رفته زمان در حرکته و هیچ وقت برنمیگرده..

مادر و پدرم! چقدر کم به یادشون هستم... در کنارم هستن اما انگار نیستن.. اونقدر که گاهی دلم براشون تنگ میشه.. با اینکه با همیم... دلم میخواد مادرم رو تو بغلم بگیرم و از گرمای وجودش خستگی ها از وجودم برن بیرون! ... کاش هر روز یادم بود که وقت زیادی ندارم...

هر جا رو که نگاه میکنم رنگ پول رو میبینم... این پوله که داره به من میگه کی و چی رو دوست داشته باشم یا دوست نداشته باشم... دنبال چی برم و دنبال چی نرم.. امان از این دنیا...

به خاطر علایق وارزشهام خیلی ها طردم میکنن.. اما من معتقدم که بهتره آدمها از من به خاطر اونچه هستم متنفر باشن تا اینکه بخوان به خاطر اونچه نیستم دوستم داشته باشن... اینجوری معتقد بودن یه کمی سخته البته!

به خدا میگم راضی ام به رضای تو و هر چی صلاحه همون بشه، وقتش که میرسه عین یه مرغ پرکنده میشم و هی میگم خداجون چرا؟ این چه وضعشه خدا؟ چی کار کردم که باید اینجوری بشه؟ چرا وقتی حرف میزنم پاش وا نمیایستم؟

حالا دوستم بعد عمری یه اشتباه و بدی در حقم کرده یا یه حرفی زده بهم برخورده، اونو تو بوق و کرنا میکنم  که واااای، چرا فلانی این حرف رو زده؟ چرا این برخوردو کرده؟ نمی تونم ببخشمش و از این حرفا...یکی نیست به من بگه بابام جان حالا یه اشتباهی بوده صورت گرفته، شما بگذر...  یادم رفته خودم هزارتا اشتباه میکنم  خدا به روش هم نمیاره و وقتی برمیگردم به سمتش میگذره... خداااا، من کی میخوام یاد بگیرم که باید صفات تو رو ،تو وجودم متجلی کنم؟!)

همین الان که دارم مینویسم برادرم یه پیامک داد، یه بار برای خودم مینوسم:" آرامش در آگاهی است نه در غفلت. آنان که آگاهند غرق در آرامشند و آنان که غافلند آرامش را تماشا میکنند. " ... قشنگه؟ خب شاید بگم آره، اما من کی از این همه قشنگی ها استفاده کردم که الان بار دومم باشه... هنوز متوجه نشدم هز چیز کوچیکی میتونه یه نشونه باشه... هر چیز قشنگی فقط قشنگ نیست.. باید تو وجودم زیبایی ها رو پیاده کنم.. اونقدر که خود وجود من هم زیبا بشه... من همیشه آرامش رو تماشا کردم چون غافل بودم...

آلودگی تو شهر خیلی زیاد شده.. دلم یه فضای آروم و پاک میخواد و البته با یه دل آروم تر و پاک تر! راستش دلم کویر میخواد! یه چیزی شبیه کویر یزد! اونم تو شب! اونم شب چهارده ماه که بتونم آسمون رو تماشا کنم و غبطه بخورم! ............ دل من چقدر چیزا میخواد............ کاش دلم آگاه بود کاش وصل بود به منبع آگاهی، اونوقت دیگه لازم نبود برای آرامش و یا بهتر بگم تماشای آرامش، دنبال کویر باشه... ای دل غافل من، کجاها سیر میکنی!

 


دعوتم میکنی؟

ارسال شده توسط در 89/1/17:: 11:38 عصر
چقدر دلم میگیرد وقتی خودم را میبینم...
دلم میگیرد از این همه شلوغی های درون و بیرونم...
کاش دعوتم کنی... نه، کاش من تو را از اعماق وجودم طلب کنم....

 





بازدید امروز: 12 ، بازدید دیروز: 28 ، کل بازدیدها: 220051
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ